نام محمود مسعودی پس از سالها٬ خردادماه امسال با رمان «گاراگانتوآ» بود که بار دیگر بر سر زبانها افتاد.
اثر مهم فرانسوا رابله و از شاهکارهای ادبیات فرانسه از زمان انتشارش در سال ۱۵۳۲ تاکنون به زبان فارسی ترجمه نشده بود و محمود مسعودی٬ نویسنده و مترجم انزوا گزیده٬ سالها در بیخبری مشغول ترجمه آن بود تا بعد از پنج قرن به مخاطب فارسی زبان برساند. انتشار این اثر آن هم به شکل رایگان٬ فداکاری بزرگی بود که از سوی وی اتفاق افتاد و یکبار دیگر نام او و البته رمان مشهورش «سورهالغراب» را بر سر زبانها انداخت. «سورة الغراب» نیز مثل «گارگانتوآ» از وضعیت انسان محبوس در زندان تاریک جهل و تحجر روحانیون میگوید. این رمان که در فرم قرآن و به شکلی نمادین به شهر کلاغان-ایران اوائل انقلاب ۵۷- میپردازد ابتدا در سال ۱۹۸۸ در نشریه «زمان نو» پاریس منتشر شد، بعدها در سال ۲۰۰۱ توسط نشر باران به شکل کتابی مجزا به چاپ رسید و سرانجام در سال ۲۰۰۹ نویسنده مانند باقی آثارش آن را در سایت خود «نشر سی و دو حرف» قرار داد. هفتاد سال پس از رمان مشهور هدایت٬ مسعودی با خلق شهر کلاغان٬ داستان نمادین دیگری پیرامون اوضاع و احوال ایران نوشت که نسبت به «بوف کور» پیچیدگیها و کابوسهای بیشتری در دلش دارد و چشمانداز قطعی که بتوان خط داستانی مشخصی از آن در این سرزمین تاریک تعریف کرد وجود ندارد. سرزمینی که زنان در آن نامی ندارند و مردان گیج و مدهوش و سیاهپوش به دنبال جنازه و کلاغ روانهاند.
«سورة الغراب» درباره چیست؟
«من کلاغم و فقط من ماندهام.» این آغاز رمان «سورة الغراب» است که کلاغی با چنگ و منقار خونی ٬با بالی شکسته و چشمی خونین آن را میآغازد. پیش از این آغاز٬ نویسنده با آوردن آیه ۲۳ سوره بقره: («اگر از آنچه بر بنده خویش نازل کرده این به شک اندرید٬ سورهای مانند آن بیاورید») به مخاطب میگوید که قصد دارد تا سورهای بیاورد و آنوقت هشتاد و یک آیه کابوسوارش را آغاز میکند. همانطور که شما پس از یک کابوس نمیتوانید به درستی خط مشخصی از این خواب آشفته به مخاطب بدهید٬ آیات «سورة الغراب» نیز به درستی قابل تعریف نیست. داستان با کلاغ شروع میشود و با کلیشهساز شب چاپخانه یکی از دو روزنامه کیهان- یا اطلاعات- ادامه مییابد. قرار است تشییع جنازه بزرگی صورت بگیرد و مشخص نیست جنازه متعلق به کیست. همه جا گرد مرگ پاشیده شده و انجمن فرهنگی به نام عزا کتابچه سیاهی در میلیونها نسخه به رایگان در اختیار شهروندان گذاشته است. اعضای موسس انجمن هماهنگی عزا در مقدمه کتاب سیاه کوچک٬ هدف از انتشارش را پیشبینی و اجرای برنامههای لازم جهت تشییع جنازه ذکر کرده و از همین مقدمات است که ما متوجه کنایه مسعودی به وضعیت انقلاب ۵۷ میشویم. انسانهایی که میان پرندگان بدجنسی اسیر شدهاند و مدام خواب تبدیل شدنشان به آنها را میبینند. اما آیا آنها خود قربانی این وضعیتاند؟
«گفتم: خواب دیدم کلاغم. پخی زد زیر خنده. خوشم آمد خنداندمش. گفت نمیدانم کدام شتری هم مرتب پنبه دانه خواب میبیند. خیلی خوشحال شدم. گفتم: پس من هم میتوانم خواب دیده باشم کلاغم. مگر نه؟ گفت: آخر تو که خواب نمیدیدی کلاغی بدبخت. کلاغ بدبخت از زور پیسی داشته خواب میدیده که شده تو.»
تمامی موجودات حتی درختان٬ درگیر جامعه ماتم گرفته و عزاداری شدهاند که قرار است در آن جنازهای تشییع شود. کتاب سیاه کوچک همه فرمانها را صادر میکند و موجودات گوش به فرمان او هستند:« کارخانههای پارچهبافی از صبح امروز تولید پارچههای رنگی و نقشدار را موقتاً قطع کرده فقط پارچههای سیاه ساده میبافند. کارخانههای چوب بری چوب پرچم میسازند و کارخانههای میخسازی میخهای لازم برای سردر خانهها و پنجرهها را در کیسههای کوچک پلاستیکی بستهبندی میکنند. کارگاهها و کارخانههای لباسدوزی دیگر سفارس لباس معمولی نمیگیرند و با کارخانههای پارچهبافی برای آماده کردن میلیونها لباس عزا فقط قرارداد خرید پارچههای سیاه میبندند. به ابتکار انجمن هماهنگی عزا از همه نقاط شهر فلشهایی به سمت میدان بزرگ محل برگزاری آخرین احترامات روی دیوارها نصب خواهد شد تا مشایعت کنندگان مسیر تشیع جنازه را گم نکنند. از تصمیمات دیگر انجمن در کتاب سیاه کوچک سفارش میلیاردها پرچم سیاه به قاعده یک اسکناس درشت و میلیاردها چوب پرچم به قد مداد است تا هم بین مشایعت کنندگان توزیع شوند.»
اغلب شهروندان لباس سیاه به تن دارند و کمکم کلاغهاشان را مانند چتر با خود حمل میکنند. آنها دلبسته کلاغها شدهاند. دیگر نفرتی از آنها وجود ندارد. برخی قمه میزنند و نوای حیدر حیدر و صفدر صفدر از آنها به گوش میرسد. در میان پرندگان نیز جلساتی صورت میگیرد و شانه به سر که گویی نماد رهبری است و دیگران او را شفابخش میدانند وعده دیدار با سمیرغ به آنها میدهد. هر چه بیشتر میگذرد سیاهی افزون میشود و آدمها مشغول سیاه کردن تمام دنیا میشوند:«میگه گفتن اگه تشییع جنازه بیفته بهار و تابستون گروههای ضربتی برگای درختارو با پیستوله سیاه میکنن. اونا آسمون رو هم میخوان سیاه کنن. به علامت عزا. کارخانههای جوجهکشی مامور تولید میلیونها کلاغ شدهاند. کلاغ رایگان به خانوادهها میدن.»
درخت و آسمان و زمین همه سیاه شدهاند و شهر کلاغ به وحدت بزرگ نزدیک میشود. در اواسط داستان مسعودی نقشه شهر کلاغان را نشان مخاطب میدهد که بسیار شبیه نقشه شهر تهران است. نویسنده در چنین جغرافیایی چادر و ریش و کلاغ را به هم نزدیک میکند تا به خواست جامعه عزادار نزدیک شود: «چادر خیلی هم خوب است فقط برای این خوب نیست که مثلا بغل دستیم بتواند آنجاش را بخاراند و من نتوانم ببینمش. محاسنش بیشتر از اینهاست. من که اگر همین چادرهای سیاه نباشد رغبت نمیکنم حتی به یکی از این صورتها نگاه کنم... کاش روزی برسد ما هم چادر سر کنیم. حیف است که زنها از لذت تخیل محروم بشوند. ته ریش و حتی ریش کافی نیست. معنی ندارد که آنها خودشان را قاب بگیرند و به رخ بکشند و ما نه. یعنی ما از زن هم کمتریم؟ سیاه هم بگویند سرمان کنیم چونکه سیاه به همه چیز جلوه و برکت میدهد. تراب میگوید: دشتی که توش کلاغ سیاه نباشد به مفت هم نمیارزد. گندم هم توش بکاریم ارزن ازش درمیآید... سیاه رنگ زندگی و مردانگی است آقا یونس. مرده شور سفید و سفیدی را ببرد. غیر از این است که فقط به درد کفن مرده و لباس عروس میخورد؟» آدمها مسخ شدهاند و در فضایی کابوسوار به سیاهی پناه بردهاند. آنها شهری را دوست دارند که مثل حجرالاسود همه جایش سیاه باشد. سیاه و سرخ رنگ مرگ و آزادی است برای آنها و مرگ را به آزادی ترجیح میدهند. همانطور که روی سنگ نوشتهای در شهر آمده: اینجا شمشیر است که سخن میگوید. زیر این آسمان تیره و تار شده آدمها دیگر نمیدانند در تاریکی کجا میروند و اصلاً راهی که میروند به جنازه ختم میشود یا نه. طبق گفته راوی آنها به عقوبت ترسشان از میراث تلخی که بردهاند دیگر جرات نکردند چیز مهمی بسازند.
در انتهای این آیهها راوی از خواب برمیخیزد و میگوید «نمیدانم چقدر فریاد کشیدم فقط چشمهایم را که باز کردم به این امید بود که بتوانم به خودم بگویم: خواب بودی خواب میدیدی.»
اما تمام اینها خواب نیست. نویسنده یکبار دیگر مخاطب را غافلگیر میکند. راوی از خواب بیدار شده میرود سبیلهایش را میتراشد. به اخبار گوش میدهد و میگوید خبر تازهای نیست و آنوقت است که ما متوجه میشویم او هرگز از خواب بیدار نشده. پرچم سیاه همچنان پشت پنجرهاش است و کلاغش را نیز مانند ساعتی دقیق به همراه خود دارد.
اینجا که ما هستیم
محمود مسعودی از اولین نویسندگانی است که ۲۴ اسفندماه ۱۳۵۷ با مقاله «اینجا که ما هستیم و آنجا که دموکراسی» علیه جمهوری اسلامی موضع گرفت. با انتشار این مقاله در روزنامه آیندگان ضمن ابراز مخالفتش با رفراندوم مینویسد:«در اسفندماه ١٣٥٧، با چاپ اين مقاله سياسی در روزنامه آيندگان، به عنوان یک شهروند جمهوريخواه خواهان دموکراسي، مخالفتم را با جمهوری اسلامی، اوّلين قانون اساسی جمهوری اسلامی، و شيوه انجام رفراندوم برای حقانيّت بخشيدن به جمهوری اسلامی بيان کردم.»
رمان «سورة الغراب» نیز مانند مقاله وی به روشنی هشداری است درباره تاریکیهای حکومت جمهوری اسلامی و نقش مردمان در این جامعه رو به افول. تاریخ به پایان رساندن رمان ۱۳۶۷ ذکر شده که درست در بزنگاه کشتار زندانیان دربند و همچنین یکسال پیش از مرگ آیت الله خمینی است. آنچه مسعودی گویا در همان ابتدا با تشییع جنازه بزرگ قصد گفتناش را دارد تصویری از مرگ اوست که سیاهپوشانی اطرافش را گرفتهاند. راویان این هشتاد و یک آیه از انسان تا پرنده همگی به نوعی صورتهای شرارت بار خود را به ما نشان میدهند تا خود را از این خواب شوم مبرا کنند. تمامی رمان گویی در خواب نوشته شده و شخصیتهایش هم در حال خواب دیدن هستند. تنها پرندگاناند که در جستجوی حقیقتاند. حقیقتی که بر سر قله قاف است و دست نیافتنی به نظر میرسد. آمیزش رویا و واقعیت به شکل هیپنوتیزمواری مخاطب را اسیر خود میکند و با وجود سختی روایت و پیچیدگی بیانتهای آن رابطهای نزدیک با متن برقرار میکند.
«سورة الغراب» را عموماً جزو داستانهای تمثیلی ادبیات فارسی میدانند. هر چند در ادبیات امروز کمتر از حیوانات به عنوان نمادهای شرارت مورد استفاده قرار میگیرد اما در دهه هشتاد میلادی همچنان وظیفه اعلام شرارت بر عهده جانوران بوده است. تمثیل وحدت و یکی شدن که در جلسات پرندگان به وفور اعلام میشود مخاطب را به یاد وحدت کلمهای میاندازد که آیت الله خمینی در اول انقلاب همه را به آن فرا میخواند. مسعودی با به خدمت گرفتن تمثیل سمیرغ قصد دارد تا فریبی را که در ابتدای انقلاب به نام وحدت بزرگ به خورد ملت دادند به تصویر بکشد. وحدتی که از پس آن کشتارها و سیاهی و خون به بار آورد و مردم را اسیر خود کرد. شهر کلاغی که نویسنده موفق به ساخت آن شده مملو از جهالت و خرافه و نیروهای متحجری است که بر مردم حکم میرانند و قصد دارند آنها را یکی بعد از دیگری شبیه خود سازند. جامعهای که در آن تمامی رنگها به سیاه ختم میشود و تنها جشن مقرر شده عزاداری توده است و با تشییع جنازه جان میگیرد. انسان ایرانی در این خواب هولناک اسیر چنین چرخه سیاهی است و باید منتظر روز عزای بزرگ باشد. میتوان گفت این مسعودی نیست که با تمام توان در پی آوردن سورهای دیگر است٬ این رنج و تاریخ تاریک این سرزمین است که در خدمت روایت مسعودی قرار گرفته تا با زبانی تلخ از جایی که ما هستیم بگوید و آنجا که ایران٬ سرشار از تاریکی.